کاروان

دیروز- آینده ( داستان کوتاه )

نمیدانم چندمین مورچه بود که زیر پایم له میشد . سرم را بالاگرفتم تا حداقل نبینم و عذاب نکشم .

دو پسر از پشت صخره ای پایین می آمدند و دستشان را به یکی از گودی های آن گیرانده و میخواستند بپرند . یکی پرید و دیگری پایش را عقب- جلو میکرد . اونی که پریده بود گفت : اگر یک دختر آورده بودم از تو هزار بار شرافتمندتر بود . تا این حرفو گفت آن دیگری هم مثل برق پرید و خاک شلوارش را تکاند .

حرفی نمی زدم و اخمهایم تو هم بود . دو قدم جلوتر از من و به سنگینی گام برمیداشت . و معلوم بود از عصبانیت پر است . نمیخواستم بهش برسم . همیشه تنها میآمدم و حالا با وجودش آرامش منو بهم زده بود . عینک دودی اش را درآوردو عرق چشمهایش را پاک کرد . امروز برخلاف روزهای قبل کوه آرام بود و هوا روشن تر . توربین های سفید مثل پروانه های ثابت ، بالای کوه خودنمایی میکردند . جایگاه مفقودین جنگ ، عین آدمی که نیم تنه اش را بریده و فقط پاهای او بر روی خاک ایستاده باشد با حرکت توربین ، قطع و وصل میشد . تا به آن پاها برسیم کار تمام بود .

جرو بحث های همیشگی ، و بهانه های یک عمر نزیستن بازهم عاصی اش کرده بود . به کوه که می رفتیم سر درددلهایش باز میشد . و تقصیر را به گردن من می انداخت که همیشه توی آسمان ها هستم و هوای اونو در زمین  ندارم و .................... نمیخواستم با تکرار مکررات و دلایل غیر منطقی از نظر اون ، خاطرات بد را نبش کنم . خودم پر از حرف بودم ولی میدانستم خریدارش اون نیست . اون هیچوقت مشتری حرف های من نبود همیشه چانه میزد تا ارزش آنها را کم کند و با پشیزی به خودم برگرداند . منم فروشنده حرفه ای نبودم گاهی اوقات سرکیسه میشدم و تجربه کار حالا کم کم به دستم می آمد . به هیچوجه راضی نبودم حرف هایم را خرد  و ذره ذره اقساطی اش کنم . زندگی ام در کار دادوستدی بی ثمر دچار رکودی بحرانی بود .

وقتی برگشتیم تنها بودم ، اون نمیدانم کجا غیبش زد . از یک راه دیگر رفته بود انگار . کار همیشگی اش بود .

دخترم کنارم نشسته است . دستی به بازویش میکشم و میگویم : دخترم ! خوش به حالت که فارغبالی و بی دغدغه ....

خنده تلخی زد و گفت :‌مامان ، دست بردار ، حوصله ندارم . ببینم باز چی مینویسی ؟

گفتم : دیروز را !!

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۳٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱۸

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir